تلاقی آیینه و آب
چون که شد فاطمه نه ساله به صد عزت و ناز
خواستگارش همه گشتند بزرگان حجاز
پس نبی کرد و خطاب همه را گفت جواب
چون که شد قطع امید همه از شاه و ولی
پس برفتند ابابکر و عمر نزد علی
که یقین فاطمه را بهر تو بنموده رسول
که برفتند بزرگان و نفرموده قبول
چون تو شاه عربی،با نبی هم نسبی
خواستگاری بنما فاطمه را ای شه دین
شاید از بهر تو تقدیر خدا گشته چنین
چون تو شاه عربی،با نبی هم نسبی
چون علی گشت دوان در پی مقصود روان
شاد گشتند ملائک همه در باغ جنان
حوریان شاد شدند،از غم آزاد شدند
چون که شد وارد منزلگه پیغمبر خویش
از حیا همچو گلابش ز جبین عرق بریخت
حوریان شاد شدند،از غم آزاد شدند
آن زمان ختم رسل گفت و بگو حاجت خویش
که بر آورده شود حاجت تو بی تشویش
چون تو شاه عربی،با نبی هم نسبی
گفت و حیدر که ایا پادشه هر دو سرا
یه توقع ز تو دارم که کنی شاد مرا
تا که تزویج نمایی تو به من مرضیه را
عقد و کن فاطمه را بهر شاه دو سرا
پیش از آنی که بیایی به برم،روح الامین
آمد از جانب حق گفت به صد شور جلی
عقد و کن فاطمه را بهر شاه دو سرا
خلق فرموده خدا بهر علی فاطمه را
بیا که تزویج نمایم به تو من مرضیه را
چون تو شاه عربی،با نبی هم نسبی
یا علی راه به قلبت ندهی واهمه را
بیا که تزویج نمایم به تو من مرضیه را
چون تو شاه عربی،با نبی هم نسبی
بهر سنت تو چه داری که دهی مهریه را
تا که تزویج نمایم به تو من مرضیه را
چون تو شاه عربی،با نبی هم نسبی
گفت و حیدر که ندارم نه دگر مال و نه زر
زرهی دارم و شمشیر و ناقه و بس
عقد و کن فاطمه را بهر شاه دو سرا
گفت و آن ناقه و شمشیر تو را هست به کار
تا کنی بهر خدا با این دو تا قتل کفار
بگذاری تو بهر مهریه، آن زره را
ما رضاییم و نخواهیم دگر غیر همین
به غلامی خود ای شاه قبولم سازی
تا که تزوسیج نمایی تو به من فاطمه را
عقدو کن فاطمه را بهر شاه دو سرا
آن زمان هر دو روان جانب مسجد گشتند
عقد شمس و قمر از شادی و عشرت بستند
حوریان شاد شدند از غم آزاد شدند
چون که عقد علی و فاطمه را بست رسول
مشرکین جمله از این غم همه گشتند ملول
حوریان شاد شدند از غم آزاد شدند